سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

لذت زندگی

  داشتیم کنار میز تلفن ساندویچ میخوردیم ظرف سس کج شد و مودم اینترنت یه کم سس قرمز شد پسر : اگه تبلت رو روشن کنیم اونوقت سس دانلود میشه   ....................................................................... پارسا جون چقدر کج و کوله نشستی؟ پارسا: کج و کوله تو یی!!! من: پارسا جون حرف زشت به مامانت میگی؟ پسر: بااااااشه..کج و کوله شما یی!!! ..................................................................... لذت زندگی چیه: نشستی با پسرت که هنوز 4 سالش نشده و هوس چای کرده کنار سینی و قندون.. بعد پسر یه لب به چایی میزنه پامیشه میره لب میز ناهارخوری رو نوک پاهاش بلند میشه و با احتیاط ظرف شکر رو ...
30 شهريور 1393

یه روز تابستونی

  یه روز 5 شنبه دم ظهر کباب کوبیده گرفتیم رفتیم جنگل چسبید واقعا با پارسا از رو درختا برا گلدونا خزه جمع کردیم. پسر هم با بیلچه و سطل مشغول برگ زدایی کف جنگل بود.. خواستم یه کم قدم بزنیم همش میگفت دور شدیم و برگردیم پیش بابا...نمیدونم چرا میتترسید. من فقط گفته بودم پارسا ما اینجا نشستیم تو نگاه کن از بالای تپه پشت درختا خرس نیاد   بعد هوس دریا کردیم...یه شهر و شهر بعدی و شهر بعدی همینطور سواحل زیبا رو میدیدم و به مذاق مون خوش نمیومد. آخرش سر از دریای بهشهر نزدیک نکا سر در اوردیم. یه الاچیق گرفتیم و پسر و پدر رفتن اب بازی. منم رو به دریا چای و استراحت از این پرتقال کوهی ها هم خریدیم که علیرغم شکل و عطر خوب ب...
16 شهريور 1393

دو کلوم حرف حساب

    من: دو تا از گلدون کاکتوس ها خراب شدن پسر: حتما بهشون آب کم دادی من: نه شاید زیاد آب دادم. بعضی گلها اب کم میخوان بعضیها هم زیاد پسر: بعضی ها هم اصلا اب نمیخوان من: نه مامان..اصلا که نمیشه ..همه گلها اب میخوان پسر: نهههه..بعضی ها اصلا اب نمیخوان..کرم هم ندارن! من: نه نمیشه مامان پسر: از اون گل الکی ها من: ارههه گل مصنوعی   ................................................................................................ من: الووو فاضلاب حموم مشکل داره.. پسر: فاضلاب باهاش بازی میکنیم؟! من: چییییی؟ پسر: فاضلا ... کنار هم میزاریم من: ارهههه. پازل ها   ..............
14 شهريور 1393

بعد از ظهر بندری

  بالاخره بعد از مدتها قسمت شد بریم بندر . دوست و همسایه من که پسرش ارین دوست صمیمی پارسا هست چندهفته ای میشه رفتن اونجا ما هم بلافاصله بعد از درمونگاه شال و کلاه کردیم و با خود خانم دکتر رفتیم خونه شون. سوییت اونها خیلی بهتر از مال ما بود با فضای سبز بهتر و ایمن تر. ارتین بلافاصله منو شناخت و مچ شد ولی ارین که از خواب بیدار شد خیلی خجالت میکشید و پارسا همش دورش میچرخید و با صدای نازک میگفت من اومدم ارین...پاشو فدای پسرم بشم که همبازی نداره این روزها بعد از دسر و میوه رفتیم لب دریا. غروب خنک بود و موسیقی از بلندگو پخش میشد و خیلی خوب و خلوت بود بعدش رفتیم بازار کنار دریا که به قول خودشون جنس از اونور اب میارن ...
11 شهريور 1393
1